کد مطلب:125535 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:308

گوشوار عرش
ای دل غمگین ز خود داری تغافل تا به كی؟

شو دمی نادم، كه دور زندگانی گشت طی



چند می نازی به گیتی؟ كو جم و كو بزم كی؟

عبرت از پیشینیان گیر و نوا بركش چو نی



كام دنیا را گذار از عاقلی بر اهل وی

یك زمان از دل برون كن شبهه ی خناس را



كاهلی از طاعت حق تا به كی ای بوالهوس

عنكبوت آسا به تار افكنده نفست چون مگس



بگسل از پا این عقال ای غافل فرزانه پس

راه پیمودن تو را باید به افغان چون جرس



خویش را در كاروان با همرهان كن همنفس

تا به كی غفلت، نداری از چه بر خود پاس را؟



یك دم از دامان دل گرد تعلق برفشان

گوی سبقت را به چوگان وفا بر از میان



غول راهت گوییا افكنده دور از كاروان

كرده ای سنگین چرا پشت خود از بار گران؟



شو موحد، چند می باشی اسیر این و آن؟

چون به پشت خود كشانی بار حق الناس را؟



گرچه از بار معاصی پشت من گردیده خم

وز تبه كاری شدم مستغرق بحر الم



باز دارم چشم بر الطاف شاه ذوالكرم

مظهر حق، سبط احمد، مجتبی فخر امم



به كه دست دل زنم بز ذیل لطفش از ندم

وز مدیحش زیب بخشم خامه و قرطاس را



گرچه ناید مدحت و توصیف او در گفتگو

زآنكه بحر بیكران هرگز نگنجد در سبو



فاش تر گویم، كجا شاید مثل بر ذات هو؟

طوطی آسایم سخن ها می كند القا كه گو



لیك اگر بینی مرا آن دلبر آیینه رو

از دل و جان مدح آن شاه مسیح انفاس را





[ صفحه 84]





شاهباز اوج لاهوت، افتخار كاینات

ناظم اقلیم ناسوت، انتظام ممكنات



سابق شرع محمد، قاید راه نجات

محفل آرای بساط قرب حق، كنز الصفات



یك نم از بحر ولایش چشمه ی ماء الحیات

آن كه دارد زنده دل هم خضر و هم الیاس را



گوشوار عرش رحمان، وارث خیرالبشر

مرتضی را جانشین، زهرای اطهر را پسر



همچو حربا محو رویش در فلك شمس و قمر

كارفرمای قضا، و ممضی حكم قدر



بهر فرمانش نگر چون چار عنصر سر به سر

پشت خم گردیده این چرخ مقرنس طاس را



قاسم الارزاق، قاموس سخا كنز العلوم

بحر الطاف و كرم، ینبوع آداب و رسوم



گشت نام نامی اش مفتاح قفل هر هموم

باز اندر دل مرا آورد خیل غم هجوم



با چنان مولی چه كرد آن جعده ی بی دین و شوم

ریخت بر كامش سموم سوده ی الماس را



من چه گویم ز آب آتش زا چه آمد بر سرش

این قدر دانم چو آذر شعله زد بر پیكرش



شد چو واقف زین الم غمدیده زینب خواهرش

ام كلثوم آمد و تشتی نهاد اندر برش



ریخت در آن تشت بس لخت جگر از حنجرش

تا كند پرخون درون مردم حساس را



خون دل از بس كه در عمرش ز خصم شعله خورد

ریخت در آن تشت و خون های جگر با خود نبرد



پس حسین را خواند و گرد ماتمش از دل سترد

كرد تودیع و بر او علم امامت را سپرد



خاطر اهل ولایت را ز هجرانش فسرد

شد تراب یأس بر سر قاسم و عباس را



داد غسلش پس حسین فرزند دلبند بتول

هم كفن بنمود و خواندش هم نماز آن دل ملول



خواست تا دفنش كند در روضه ی پاك رسول

در زمان گشتند مانع فرقه ی شوم و جهول



تا به درد آرند از آن ماتم دل اهل قبول

ای خدا لعنت كند آن قوم حق نشناس را!





[ صفحه 85]





رفته رفته در جدال آمد ز هر سویی سخن

در جنازه تیرباران شد تن پاك حسن



موی غیرت راست آمد آل هاشم را به تن

تیغ ها آمد برون بر دفع آن اهل فتن



پس حسین فرمود ای در هم الم یاران من

واگذار حق كنید این فرقه ی نسناس را



گرچه نبود در غزا چون آل هاشم مرد یل

لیك بر من مجتبی فرمود نور لم یزل



نیستم راضی كه خون ریزید زین قوم دغل

بر وصایای حسن آن به كه بنمایم عمل



گرچه ابلیس لعین بر این گروه پرحیل

كرده در برشان ز جهل این خرقه ی وسواس را



مختصر، جسم حسن را آن شفیع ابن شفیع

كرد مدفون با دلی پردرد در ارض بقیع



خسروا ای مظهر ذات خداوند سمیع

«صابرم» هستم تو را ای حجت یزدان مطیع



این قدر در ماتمت گریم چو اطفال رضیع

تا نهد دهقان غم بر كشت عمرم داس را





[ صفحه 86]